خانه > ميليتانت > خاطرات تظاهرات عاشورا ١٣٨٨

خاطرات تظاهرات عاشورا ١٣٨٨

دسامبر 16, 2010

گزارش رسیده: سالگرد آشورا
خاطرات تظاهرات عاشورا ١٣٨٨ 

آرش سرخ

اون روز هم مثل بقیه روزهایی که می رفتم تظاهرات تو دلم با همه خداحافظی کردم و رفتم تو خیابون؛ مقصد میدون ولیعصر بود. حدود 300 متری جنوب میدون که رسیدیم جمعیت زیادی تونستن جمع بشن و اولش فقط شعار میدادیم. خوشبختانه این بار بر خلاف همیشه خبری از موتور سوارها نبود، و همین هم باعث شد تا جمعیت هی بیشتر بشه. نبودن موتور سوارها نشون میداد که اینقدر تهران شلوغه که دیگه نیرویی ندارن تا به عنوان کمک بفرستن. فقط دو تا ماشین ضد شورش بود که جلوش سپر داشت و کلی یگان ویژه با کلاه و سپر و لباس خاکی و بسیجی ها. ما می خواستیم توی میدون ولیعصر جمع بشیم ولی یه ذره که به میدون نزدیک میشدیم، ماشیناشون میومدن تو جمعیت تا مانع بشن و جمعیت رو پراکنده کنن. تا اون موقع هیچ کس فکرشم نمی تونست بکنه که این ماشینا هیچ ابایی ندارن از روت رد بشن و لِهت کنن. وقتی ما میرفتیم عقب ماشیناشون به سمت میدون دنده عقب بر می گشتن و نیروهای یگان ویژه میومدن جلو و گاز اشک آور شلیک میکردن. کلا حدود سه یا چهار بار گاز شلیک کردن. دفعه های اول تظاهرات گاز خیلی اذیت میکرد ولی اون روز دیگه گاز هیچ اثری روم نداشت، فقط اشک از چشمام میومد. طوری که هربار گاز شلیک میکردن، یکی گاز رو به سمت خودشون پرتاب میکرد. یه عده هم سیگار روشن میکردن و تو صورت هم فوت میکردن تا اثر گاز از بین بره.

از اولین حمله اونا با ماشیناشون، ما شروع به پرتاب سنگ کردیم. اول، چون سنگی تو خیابون نبود مردم شیشه ایستگاه اتوبوس رو خرد کردن تا خرده شیشه ها رو سمتشون پرت کنیم. بعد بلوک جدول های کنار جوب رو خرد کردیم و کم کم مجهز شدیم. یکی میگفت دست شهردار درد نکنه که دستمونو خالی نذاشت. سطل های آشغال هم در حالی که آتیش گرفته بود وسط خیابون هل دادیم. عین یه مبارزه سازمان یافته، شده بود و مردم خیلی متحد عمل میکردن. مبارزه اینطوری بود که، حدود سه یا چهار صف پراکنده از مردم که منم جُزوش بودم جلوتر از همه می ایستادن و سنگ پرتاب میکردن تا مانع بشن که یگان ویژه نزدیکتر بشه. توی این سی، چهل ثانیه دفاعِ صف های جلو، بقیه فرصت داشتن تا سنگ جمع کنن. یه دختره هم یه کوله پشتی آورده بود که توش سنگ میریخت و واسه صف های جلو میاورد تا دست خالی نمونن. همینطور که سنگ پرت می کردیم باید از سنگ های برگشتی از سمت بسیجی ها هم جا خالی می دادیم. وقتی همه به اندازه کافی سنگ جمع می کردن، جمعیت شروع میکرد به شمارش معکوس از ده، به یک که میرسید کل جمعیت با صدای فریاد سنگ پرت می کردن و به سمت یگان ویژه حمله می بردن. اون لحظه آسمون از سنگ سیاه می شد و اونا مجبور    می شدن عقب نشینی کنن. باید می دیدی، شده بود مثل جنگ Troy، یگان ویژه برای اینکه سنگ بهشون نخوره، صف اول سپراشون رو عمودی می گرفتن و بقیشون سپرها رو مثل چتر می گرفتن رو سرشون. شاید بیش از ده بار عقب نشینی و پیشروی ما ادامه داشت و هر دفعه کمی جلوتر از دفعه پیش بودیم. تا اینکه یگان ویژه دید ما خیلی بهش نزدیک شدیم (شاید 15 متر) و حریف این جمعیتِ زیاد (حدس میزنم 600، 700 نفری) نمیشه و مثل این که از نیروی کمکی هم خبری نبود. واسه همین یه هو میدون ولیعصر رو خالی کردن و به سمت کریمخان یعنی شرق میدون عقب نشینی کردن. مردم هم فریاد کشان دویدن سمت میدون. سپرهای خرد شدشون ریخته بود زمین و حتی یه کلاه خود هم جا گذاشتن. عقب نشینی شون اینقدر سریع و پیش بینی نشده اتفاق افتاد که بعضی از بسیجی ها جا موندن و افتادن دست مردم. یکیشون داشت از مردم کتک میخورد، طوری که من بسیجیه رو نمیدیدم، فقط وقتی بردنش کلی خونِ لخته شده روی آسفالت بود و یه لنگه دمپایی! که ازش جا مونده بود. یه کانِکس نیروی انتظامی هم سمت غرب میدون یعنی اول بلوار کشاورز بود. که چند تا بسیجی و یه سرباز وظیفه توش حبس شده بودن و فرصت فرار کردن پیدا نکرده بودن. مردم به سمت کانکس سنگ پرت می کردن و تمام شیشه هاشو خرد کردن و داشتن کانکس رو آتیش میزدن. درِ کانکس باز شد و سربازه که از وحشت داشت گریه میکرد اومد بیرون و مردم بدون اینکه بهش آسیبی بزنن فرستادنش بره (چون سرباز وظیفه بود). بعد از سربازه یه بسیجیه قد بلند و لاغر در حالی که باتومش رو برده بود بالا و فریاد میزد (برای ارعاب مردم) از کانکس اومد بیرون و فرار کرد. کانکس نیروی انتظامی آتیش گرفت و دود سیاهی ازش بلند میشد.

بعد از کلی سرکوب نیروهای رژیم و نفرتی که ازشون پیدا کرده بودیم به یه پیروزی بزرگ رسیده بودیم. همه مردم توی میدون ولیعصر پراکنده بودند و هیچ کس حواسش نبود که لباس شخصی ها و یگان ویژه که عقب نشینی کرده بودن کجا رفتن! چون دور تا دور میدون به خاطر احداث ایستگاه مترو پوشیده شده بود، نمی شد سمت دیگه میدون رو دید. من دقیقا روبروی سینما قدس یعنی غرب میدون بودم، یه دفعه دیدم ماشین ضد شورش از بغلم رد شد و رفت سمت جمعیت، و چند ثانیه بعد دومین ماشین هم رد شد. وقتی پشت سرم رو نگاه کردم دیدم چند متر عقب تر یه پسر حدودا بیست ساله با جثه ظریفی بی حرکت افتاده روی زمین؛ بدنش پیچیده شده بود انگار که استخون تو بدنش نباشه، فهمیدم ماشینی که از بغلم رد شده بود بهش زده. رفتم بالای سرش نمیدونستم مرده یا نه، تنهایی نمیتونستم تکونش بدم و منتظر بودم یکی بیاد کمکم تا از اونجا ببریمش اما اون لحظه کسی نبود کمکم کنه. همون موقع بسیجی ها که از سمت کریمخان یعنی شرق میدون وارد اوایل میدون شده بودند و حدود 15 متر با من فاصله داشتند شروع کردن سنگ پرتاب کردن سمت من. دیدم اگر همونجا، بالای سره پسره وایسم
سنگ هایی که بسیجی ها سمت من پرت می کنن به اون میخوره واسه همین مجبور شدم برم عقب تا پسره آسیب نبینه. کمی بعد چند نفر از مردم کمک کردن و پسره رو داخل یه پژو 206 شخصی گذاشتن و بردنش بیمارستان. این صحنه تا چند روز جلوی چشمم بود. اون روز ظاهرا سه نفر توی میدون ولیعصر زیر ماشین له شده بودن. یه زن و دوتا پسر، که یکی اونی بود که پشت سر من بود، دو نفر دیگه هم تو خبرها خوندم که تو میدون ولیعصر با ماشین زیر گرفته شدن. بعدا مشخص شد زیر کردن مردم با ماشین شیوه ای بود که اون روز توی نقاط دیگه ی تهران هم اتفاق افتاده بود.

مقاومت اون روز ما توی میدون ولیعصر شاید یکساعت و خرده ای طول کشید. بعد کم کم بسیجی ها میدون رو بدست گرفتن و جمعیت به سمت شمال خیابون ولیعصر و بلوار کشاورز پراکنده شد و توی بلوار باز هم شعار میدادیم. شعار های «عزا عزاست امروز…»، «محمود خائن…»، «خس و خاشاک تویی…» و …

وقتی تو بلوار بودیم یه پراید که توش یه مرد ریشو و دو، سه تا زن چادری بودن رد میشد که وسط جمعیت گیر کرده بود. یه نفر رفت رو کاپوت ماشین و با لگد شیشه جلو ماشینو خرد کرد و مردم هم از اطراف انگار می خواستن ماشینو چپ کنن تا بالاخره در رفت. بعد شایعه هایی در مورد اینکه یگان ویژه داره از دو سمت بلوار مارو محاصره میکنه پخش شد و کم کم مردم پراکنده شدن و تظاهرات تلخ و شیرین اون روز تموم شد.

دسته‌ها:ميليتانت