خانه > نادر خلیلی > «چپ کمونیستی و سلسله مراتب…! راه_راهبر_رهرو…!!!»

«چپ کمونیستی و سلسله مراتب…! راه_راهبر_رهرو…!!!»

دسامبر 19, 2010

مقاله ای که تحت عنوان« شورای سوسیالیستی گوتنبرگ و جنگ گرایشات برای قدرت…» نوشته شد و در رسانه های گروهی، باز تاب یافت، مورد نقد تعدادی از یاران عرصه ی اندیشه قرار گرفت. واز سویی آقای نادراحمدی، نقدی دیگر را برنقد من نوشتند. و در همین جا ازایشان صمیمانه سپاسگذاری می کنم، چه ذهن ایشان و مخاطبین دیگری، به اهمیت «نقد» ونقش آن نوشتار، پی برده بود.

واقعیت اینکه شخصا تشنه ی فضایی حاکی از دیالوگ هستم و نه منولوگ. از اینرو امید به آن دارم که بتوان باهمگی یاران جدی وپیگیر درمسائل تئوریکی مارکسیسم وسوسیالیسم و همچنین وضعیت روشنفکر کمونیست! در ایران ونقش اپوزیسیون ایرانی و بسیاری مسائل دیگر، فضایی حاکی از دیالوگ_ نقد وبررسی بدون هراس و سانسور و صادقانه انجام داد. حالا پرسشی وجود دارد و آن اینکه آیا من در قایق درستی نشسته ام؟ آیا همگی ما می توانیم از طریق نوشتارهاو نظرات، همدیگررا ومفاهیم همدیگررا«فهم» کنیم؟

 

اگر پاسخ به پرسش بالا مثبت است. خوشحال خواهم شد تا پابه پای یاران این عرصه، در حد توان فهم خود، ودر ایجاد فضای دیالوگ و باز کردن موضوعات موثر باشم.

 امید که با فهم مطالب_ دوری کردن از ابهام وپیچیدگی وهمچنین نوشتن نقد های زلال و روشن، ونظرات همگی یاران؛ دست کم تمرین دموکراسی کرده باشیم. زیرا که من بر این باورم که هنوز و هنوز است؛بین چپ کمونیستی و بخصوص در ایران( چه داخل و چه ما تبعیدیان) فهم دقیق دموکراسی را نکرده ایم و درک درست دموکراسی، اولین گام در فهمِ ِ برداشت های غلط و نارسایی است که به جای رشد اندیشه ودرک واقعیات اجتماع و خود؛ صورت گرفته است واز همین روست که بسیارانی، خیلی زود به همدیگر، مارک می زنند و فضا را از دیالوگ، به منولوگ؛ نزدیک می سازند.

 

با اختصاری که در بالا رفت، میپردازم به نکاتی که بدون ارتباط با شورای سوسیالیستی گوتنبرگ و همچنین اپوزیسیون ایران، به اضافه ی مباحثی تئوریک در زمینه ی فهم از مارکسیسم و سوسیالیسم و غیره است. ودرهمین نقطه عنوان کنم که نوشتار قبلی، به هیچ

 وجه کامل نبود وهمگان می دانند که واقعا، آن نوشتار نمی توانست در بر گیرنده ی مجموع مشکلات و مفاهیم گوناگون باشد. می رود که این نوشتار هم دارای همآن کمبود باشد. زیرا که حجم مطالبی بسیار زیاد در سرم می چرخند و طرح ریزی هرکدام از آنها، خالی از ضرورت نبوده و نیست.

  از آنجا که در نوشتار قبلی شما و همچنین نوشتارهای دیگر، در سایت خودتان یعنی «سایت رهایی» عنوان کرده اید و فکر می کنم بسیار هم زلال و روشن است. انتقاد صریح وکوبنده ی شما از مارکسیسم و خصوصا تئوری پرداز مانفیست کمونیست و کاپیتال، یعنی مارکس، چیزی است که به واسطه ی اینکه، احزاب وتشکل های چپ کمونیستی، از مارکس، نوعی رهبر و چهره ای دگماتیک ساخته اند که هرگز با روند زمان، آشتی نمی کند!( این البته با فضای ذهنی من و فهم من از مارکس کاملا مغایر است) اما ازاین لحاظ که اپوزیسیون ایرانی از مارکس، چهره ای حتی دینی و یک بت ساخته اند،

نکته ای است که خالی از اهمیت نیست.

 یعنی از مارکس اولا رهبر ساخته اند ( در صورتیکه متد شناخت مارکس، هرگز با ساختار راه و رهبر، سازگاری ندارد_ در گام دوم از مارکس، پدیده ای خشک وغیر قابل نقد معرفی کرده اند- و درگام سوم اینکه مارکس را تا حد یک پدیده ی دینی ومذهبی( منتها اینبار با طرحی غیر متافیزیکی وغیر ایده آلیستی) پایین آورده اند.

قبل از هر چیز اینرا اضافه کنم که مارکس، کوچکترین نیازی به دفاع من یا هر کس دیگری ندارد. آنچه را نوشته است، در دسترس همگان قرار دارد. از اینرو به نظرم هیچگاه نمی توان، مارکس را به غیر مارکس تشبیه کرد. هر گز نمی توان از مارکس چهره ای دیگر گون ساخت. چرا که نوشته های کارل مارکس، وجودیت دارند. واین غیر معقول است که بیانگاریم، آثار اورا، به طریقی سانسور کرده باشند. البته وهزار البته فهم مارکس و متد شناخت مارکس، کاملا تحریف شده است و من هیچ شکی به این مسئله ندارم.

 

اجازه بدهید کمی بیشتر توضیح بدهم. و دلایل این کار را باز کنم.

آنچه که در نوشتار قبلی ام ودر این خصوص طرح کردم مبنی بر اینکه: …. چه باید کرد؟ و پاسخ داده بودم که: می بایستی «مارکس» را دوباره خواند….

این موضوع دقیقا به موضوع بالا مربوط است. مسئله به ساختار «نوشتار» بستگی تام و تمام دارد. وموضوع بسیار عمیق است. مسلما شما با دستگاه فکری«فرنینادو سوسور»آشنایی دارید. «زبان»، از لحاظ گفتاری و نوشتاری، متشکل از واژگان است. واژگان دارای بارهایی سنگین هستند واز سویی زبان و واژگان، دارای خصوصیت هایی است که حقیقتا نمی تواند در این نوشتار کوتاه، شرحی کامل به آن نوشت؛ مگر اشاراتی و به قول بعضی ها، آنرا که کس است_ یک حرف بس است. وحرف این است: نوشتار شامل واژگان و کلمات و حروف هستند. ارتش حروف وکلمات، به صورت جمله ها و متن ها، یک اثر نوشتاری را تشکیل می دهند. شناخت تک تک عناصر«کلمات»نشسته دراثر، ضروری است. دیگر اینکه متن، دارای خصوصیت هایی است که می توان اشاراتی به آنها نمود.

*دال و مدلول. رابطه ی دال ومدلول، حاصل کار را به عنوان«دلالت» به ما می نمایاند. و دلالت ها بر گونه های مختلفند. مثلا دلالت  طبعی غیر لفظی>>> با این مثال: کسی که تب کرده است صورتش سرخ می شود این دلالت بر تب شخص است و یا حالت رنگ پریدگی شخص که نشانه ی وحشت و ترس از چیزی است. دلالت وضعی لفظی >>> مثل کلمه ی« دانشکده» وواژه ی دانشکده، حاکی از مکانی است که در آن دانش را تدریس می کنند. دلالت وضعی لفظی>>> مثل فریاد کشیدن که می تواند دلالت بر آزار و شکنجه ی کسی باشد. وچند دلالت
دیگر که در حوصله ی این نوشتار نیست.

 

*نقاط سفید در متن. که وظیفه ی خواننده است تا این نقاط راپر نماید(فهم کند)از همین نگاه، می بینیم که خواننده با نویسنده، شریک است و این به ساختار نوشتار مربوط است.

*نشانه شناسی . که از اصول و مبانی پایه ای دستگاه فکری«سوسور» است.

در هر حال با مثال های بالا خواستم نشان بدهم که ساختار واژگان، به همآن سادگی نیست که مردم عادی به آن می اندیشند. درک ساختار زبان وواژگان وهمچنین نشانه شناسی ،واژه شناسی ، فرهنگ زبان، و بخصوص ساختار آن، هر کدام در درجه ای فوق العاده مهم، بروز می کنند. از سویی روند خاص زبان ها و واژگان، در طول سالهای متمادی و دوره های گوناگون وتغییرآنها، نه تنها براهمیت موضوع می افزاید که به واسطه ی بار معنایی اشان، توان مفاهیم مختلف رااز یک متن سبب می شود. شما نگاه کنید به این فاکت از مارکس که گفته است: « من هگل را با سرش بر روی زمین نگاه داشته ام». تعبیر شما از مطلب چه است؟ اما فهم من از جمله ی بالا به اینگونه است که مارکس، ساختار شکنانه، سیستم هگل را وارونه کرده است. یعنی سیستم ایده آلیستی ومتافیزیکی اورا، تبدیل به ساختاری ماتریالیستی کرده است. و همه می دانند که هگل یک ایده آلیست بود. وارونه کردن دستگاه فکری هگل، به صورتی که مارکس به آن اشاره می کند جدای مفهوم ساختار شکنانه اش، به نظرم به شیوه ای علمی و روشن، صورت گرفته است.

اما فهم کاپیتال که اثری است ماندگار. چیزی جز بیان واقعیت روند سرمایه از سویی ووضعیت کارگر نیست.

 کاپیتال، درهرگامی، از اعداد و ارقام صحبت به میان می آورد و نشان می دهد که چگونه، سرمایه ی سرمایه دار به واسطه ی، سود و ارزش اضافه و خیلی  عوامل دیگر، هرآن افزوده می شود. از اینرو به نظرم نمی توان این واقعیت را انکار نمود. حالا اگر کاپیتال را مارکس ننوشته بود و شخصی به نام نادر احمدی نوشته بود، هیچ تفاوتی در بیان «واقعیت» نمی داشت. اینجا صحبت بر سر شخص نیست. ای بسا در بعضی مقوله ها، بتوان بر مارکس ایراد گرفت و به نظرم کارل مارکس اگر خود زنده بود، خوشنود هم می شد زیرا که او به دیالوگ ودیالکتیک باور داشت نه سرکوب و خفقان. او به واقعیتی که فهم کرده بود، وفادار و صمیمی بود. طرح آنچه را که درک کرده بود، که البته با یاری و همکاری انگلس صورت گرفت، چیزی را ساخت که بعد ها به نام مارکسیسم، مشهور شد.

 

از اینرو جهان سرمایه، بر علیه چنین متد وشناختی که مشتش را می گشود، نمی توانست بی اعتنا عبور کند. آیا به همین خاطر نبود ونیست که بورژوازی، همواره خود را«به روز» می کند؟ یعنی خود را آپ دیت می کند؟ مگر بورژوازی، با ایجاد «ارتش ذخیره ی کار» در پی ِ استحکام موقعیت وجودی خود نبوده و نیست؟

طرح این دست از واقعیات، به دست هر کسی که صورت گرفته، برای طبقه ی کارگر، اصولا ارزشمند است. از اینرو به نظرم، بی ارزش کردن ارزش ها، خطایی است که از اهالی کوچه ی«فهم» و ادراک، بعید می نماید. اما اینکه از مارکس یک پیغمبر می سازند! این چیزی دیگر است.

شما میدانید که تئوری پرداز«حزب و قدرت سیاسی»به مارکس زمانه مشهور شد!درصورتیکه سالها گذشت و این تز، نه تنها جامه ی عمل نپوشید بلکه به نظرم از همآن آغاز، محکوم به فنا بود و چنانکه دیدیم، پس این سالها، هرگزجامه ی عمل به خود نپوشید.اینجا مسئله آیا بر سر فهم از مانیفست کونیست است یا کاپیتال؟ نکته ای باریکتر از مو اینجا هست، فراموش نکنیم که هر کدام از انسانها در نوع خود، یونیک هستند. هر کدام خصوصیاتی را دارا هستند که مختص به ساختار وجودی ایشان است. اما مقایسه کردن انسانها با همدیگر، ازنظر من مسیری را ازاشتباه به سوی«خطا»طی میکند. یعنی بین خطا و اشتباه، دره ای به ژرفناکی نیاگارا، وجود دارد. ازاینروبرابردانستن آدمها، ازفهم انسان پسا مدرن، کاملا دور است.

من فکر میکنم که نقش «زمان»و گذار ِ آن که تشکیل دهنده ی تاریخ است، بسیار اساسی و زیباست. زمان پدیده ای است که کوچکترین تعارفی با دیگر پدیده ها ندارد چرا که اسناد_ سخنرانی ها_ استدلالها _ کنگره ها و نشست های بسیاری، وجوددارند که از نظرگاه گذارِ ِ زمان، پوشیده نیستند. از اینرو می توان نتیجه گرفت که هیچگاه نمی توان«واقعیت» را به بازی گرفت. و واقعیت( نه حقیقت_ زیرا که از نظر من هیچ حقیقتی وجود ندارد) بدون حضور زمان، ازمحتوا خالی می شود. شاید به همین خاطر است که همواره گفته اند: زمان بهترین داور است.

من بار دیگرتاکید می کنم که برای من، شخصیت ها، مهم نیستند مگر نگاه وساختار بینشی ایشان.  برای همین است که چه در نوشتار قبلی و چه این نوشتار، اشاره به نام اشخاص، از اهمیت قضیه کاسته و نظرگاه ایشان را، دور از دسترس قرار می دهد و این درخور ِ کار من نیست یعنی به افراد خاص، کاری ندارم اما گرایش و بینش ایشان و فکر ایشان، آنچنانکه اطراف را متاثر می سازد، قاعدتا، تاثیر خود را به اشکال مختلف، نشان می دهند و تو اگر سنگ هم باشی، نمی توانی نسبت به مسئله، بی اعتناء بوده باشی. روشنتر اینکه، اگر نگاه هایی که هنوز با فهم درست «دموکراسی» غریبه اند، همچنان میدان دار عرصه های مختلف باشند و جمع و فرد هم، در قبال ایشان، سکوت کنند، هیچ حاصلی جز تکرار تاریخی تجارب تلخ گذشته را، شاهد نخواهیم بود. ازاینرو و در این راستا، م
فکر می کنم که نقد، دارای جایگاه بسیار والایی است. اما اینکه دیگرانی، نقد را با شیوه ای تر دستانه، لوس می کنند ویا اصلا برای آن، ارزشی قایل نیستند، بر می گردد به ساختار اندیشه ی ایشان و ناگفته پیداست که اینگونه افراد و تشکل ها، شدیدا از نقد و پرسش، هراس دارند. چرا؟

زیرا که می دانند، تنها و تنها با نقد دیالکتیکی وروشن است که دیوارهای ضخیم اطرافشان، ترک برداشته و خیلی زود، فرو می ریزند. پدیده ی رهبری درهرکدام ازگوشه گوشه های اپوزیسیون ایران، بیشترین هراس و وحشت را از نقد دارند. ایشان از نقد گریزانند_ زیرا که خوب می دانند با نقد ودیالوگ است که«واقعیات»پیش روی مردم، آشکار می شوند. طرح این واقعیات، همآن ترک هایی است که دیوارهای اطراف ایشان را، به ریزشی سخت، می کشاند. و دراینجاست که پای موضوع«دموکراسی مستقیم» به میان می آید. یعنی امروزه دیگر پدیده ی رهبری_ راه_ رهرو_کاملا ازاندیشه ی پسا مدرن، دور است و مردود. این مردود بودن اما «مطلق» نیست زیرا که هنوز وهنوز بایستی این راه ها_ رهبرها و رهروها، را به چالشی دیالوگ وار طلبید. این چالش، ای بسا دوای زخم، روشنفکر کمونیست ایرانی است. اماتو نمی توانی ایشان را به فضایی حاکی از دیالوگ و بررسی و نقد، بکشانی، چرا؟

چرا ایشان سنت های گذشته را، همچنان زنده نگاه می دارند؟ چرا خیلی زود به شما مارک می زنند و گاه که خیلی دموکرات مآب می شوند می گویند:« این ساختار فکری، مخرب است؟»

 

پیش ازهرچیز، دوست من بایستی به خود ببالد که مخرب دستگاه فکری ایشان است. واگر این برخورد اندیشه ها نباشد، آیا ادعای فهم« دیالکتیک»را می توان از ایشان انتظار داشت؟ به نظرم نه. واین به هراس ایشان از گفتگو وبررسی واقعیات، ربط پیدا می کند. دیگر اینکه اگر فضا از دیالوگ، به مسیری دیگر هدایت می شود، فهم مطلب، بدوش کشیدن اورست نیست. میتوان نوشت. میتوان در نقطه ای دیگر، به مبارزه ادامه داد. فضایی که تصویر می شود، فضای خفقان سیاهی است که سیاه چاله های استالینی را، به ذهن متبادر می سازد. فضایی است که در آن شلاق های شکنجه گر، نقطه نقطه های بدنت را، علامت گذاری میکند اما نکته ی تاسف باراین است که اینبار، این دین کاران ومهره های ایشان نیستند که با صدای الله و اکبر، شلاق را، بی رحمانه، بر پشتت می کوبند. اینبار، روشنفکر کمونیست است که صدای شلاقش، زبان سرخ نا-ایستا ست وحرکات سرو دستش، تهدیدهای پی در پی، برای سکوت توست. فریاد تو، دیگر هیچ معنایی ندارد. اینجا مهد دموکراسی است. اینجا شهر گوتنبرگ سوید است. و توحق نداری بنویسی. اجازه نداری نام شورای سوسیالیستی گوتنبرگ را بیاوری.

در کدام یک ازآثار مارکس، چنین فضایی ترسیم شد؟ وآیا این به فهم ما ازمارکس بر می گردد و یا فهم ما از خودمان؟ و آیا این نوع گفتار_ این شکل ازفضای موجود، فضایی سنتی_ ایده آلیستی_ استالینی وبورژوا مآبانه نیست؟

تا چه اندازه اپورتونیستی؟! رفیق تو ادعای رفاقت دارد؛ اما زمینه مهیا شده است تا ایشانی که تا دیروز، خود تحت فرمان این و آن و زیر بد ترین شلاق ها بوده اند، مدعی حفظ آبروی محفل می شوند! و این مرا به یاد زنان آزاده ای می اندازد که بارها گفته اند: اگر آبروی جمهوری اسلامی، به روسری وحجاب ما بسته است، این آبرو از ازل، وجودیتی نداشته است… وبهتر که چنین آبرویی نباشد.

من از حجاب و پرده، بیزارم. این شعار نیست. این واقعیتی است که در جهان وجودی ام، مثل سنگ قبر، نقش بسته است. شما که طرفدار حجاب و پرده هستید، با من نمی توان، حتی دمی نشسته و از آزادی بگویید. زیرا که در اولین گام، کارنامه ی شما را زیر بغل می بینم و شخصا این پرده ها و حجاب ها، را پاره می کنم. چرا که دوستدار«واقعیت»هستم و نمی پسندم، ماه را در پشت پرده های سیاهی که امروزه نازکتراز، تارهای عنکبوتند. حالا دوست دارید هرچه بیشتروبیشتر برطبل بد آهنگ سنت گرایی و اندیشه ی سراسر افلاطونی ِ خویش بکوبید.

مبارزه ی طبقاتی…

صحبت بر سرطبقه است. نکته برروی کاپیتال مارکس است. واژه اکنون با نام کارگر، پیوستگی دارد. انکار کشا قوس_ پیچ و خم مسیرو درگیری هرساعته ی پرولتاریا با سیستم سرمایه، نهایت حماقت هراندیشمندیا فعالی است. این چیزی است که در جریان است وبه نظر می آید که نمی توان این درگیری را به خاموشی کشانید. یعنی هیچ پدیده ای نمی تواند این مبارزه را به قهقرا و یا به سکوت بکشاند. چرا؟

زیرا که این کارگر است که با فروش نیروی بازوی خود، چرخ زندگی اش را می چرخاند. در این چرخش وفروش نیرو و کار، برابر آنچه را که انجام داده است، دریافت نمی کند.  ارزش اضافه وسودی را که از تولید وکارِ ِ او به دست آمده است، به جیب سرمایه دار، فرو می ریزد. و این اولین گام پایه ای برای افزون شدن توان «سرمایه»وضعیف شدن هر ثانیه ای، کارگر است. ایجاد«ارتش ذخیره ی کار»خود عامل دیگری برای سرکوب و استثمار این طبقه است. کارگر، در هر ساعت هستی اش، با سرمایه دار، رابطه ای تنگانگ دارد. این دو قطب، بدون همدیگر، هیچ معنایی ندارند. اما مکافات اینجاست که کارگر، سرمایه ای را دارا نیست و به خاطر فروش کارش، ناچار به بردگی می شود. به دلایل زنجیره ای فراوانی، کارگر از لحاظ فرهنگی_ اقتصادی وساختاری کلی اش، همواره به عقب رانده می شودو هر روز وساعت، بر شدت و رنگ استثمار، افزوده می گردد. ا
و خوب می داند که علت های این ویرانی، ریشه در کجا دارند. اما مبارزه با این زیر بنا های، وحشی و حساب شده؛ کار چندان آسانی نیست. طبقه ی او، اگرچه همواره در این جنگ، درگیرمیدان است، اما از لحاظ نوع مبارزاتی و به لحاظ مشکلات بسیار زیاد… همواره بد ترین ضربه ها را می خورد. تحقیر می شود وحتی تا اندازه وحّد ِ یک وسیله، نزول کرده و پایین می افتد. از سویی روند لجام گسیخته ی سرمایه، به مثابه ی یک طبقه ی خاص و تشکیل دهنده ی بورژوازی، هر روز و دم،  پرتوانتر می شود و در مقابل، طبقه ی کارگر، هر روزو دم، ضعیفترو شکننده تر.

مبارزه ی طبقاتی همچنان در جریان است اما به روشنی نظاره گر جریاناتی هستیم که تحت لوای نام«دفاع از طبقه ی پرولتاریا» و درنقش روشنفکر کمونیست، می خواهند، این طبقه رااز سرکوب و استثمار، نجات بدهند!!

دو مسئله و دو اتفاق ویرانگر…

1_ روشنفکر کمونیست، خود را به جای کارگر، نشانده ودفاع از او را به عهده می گیرد! که کاری ترین ضربه برپیکر این طبقه بوده است.

2_ روشنفکر کمونیست، (درقالب تشکلات اپوزیسیون)خواسته وناخواسته، از دور به این طبقه، دستور می دهد وفرمانفرمایی میکند. و این در حالی است  که هرگز عمق، زخم این طبقه را نمی شناسد واز واقعیت ساختار آن، بی اطلاع است. از اینرو به شیوه ای که دقیقا به ارث رسیده از خود ِ سیستم بورژوازی است، اقدام به یک دست از کارهایی میکند که، از دور دستان فراموشی تا به همین ثانیه ها، این نقش، مثل ماری بر پیشانی «زمان»نقش بسته است. آهنگ مخالف می نوازم؟! بفرمایید نگاهی دو ساعته به تاریخ مارکسیسم بیاندازید. اسناد مربوط به کنگره های احزاب و سازمانها را بررسی کنید. باور بفرمایید که زهر آگین نخواهید شد ومرگ شما را نمی رباید، بلکه نگاهتان تغییر خواهد کرد. اصرار بر اینکه هر دو پا رادر تنها یک لنگه کفش کرده باشید، چیزی جز تکرار تجارب گذشته نیست و اینرا هرآدم حتی ساده ای می داند. اگر نگارنده ی این سطور به خطاست تنها این پرسش را پاسخ دهید که: چرا تا کنون چپ رادیکال، در راستای اهدافش، پیروزی را بدست نیاورده است؟ و چرا طبقه ی کارگر، با وجود شما(اپوزیسیون)نابغه در مارکسیسم، به این روز افتاده است که به جای مبارزه برای پیروزی قطعی، درحال مبارزه ای جانکاه، برای«حقوق به عقب افتاده اش» است؟ در این صورت نقش اپوزیسیون چه بوده است؟ آیا در مسیری خلاف منفعت طبقه ی مورد ادعایش، گام برنداشته است؟ و اگر چنین نیست، پس اینهمه جنگ درونی گرایشات، برای «قدرت» و به بهانه ی نام«کارگر»دارای چه مفهومی است؟ اصولا مفهوم مبارزه ی طبقاتی چیست؟ آیا مبارزه ی طبقاتی، نقد روز به روز ِ دیالکتیکی هر دو طبقه ی بورژوازی و حرکات آن وهمچنین طبقه ی پرولتر، درعرصه های اقتصادی_ فرهنگی و مبارزاتی اش نیست؟ آیا فهم نکردن دقیق و زلال ِ هرحرکت این دو طبقه، که در برابر هم همیشه صف آرایی کرده اند، دور بودن از فهم درست مبارزاتی در جهت نفع طبقه ی استثمار شده نیست؟

هنگامی که بخشی عظیم از اپوزیسیون ایرانی، تحت تاثیر رسانه های تلویزیونی لوس آنجلسی، که همواره در جهت منافع بورژوازی، نقش بسزایی داشته اند، قرار می گیرند و هر روزدچار گردابی از بازی های کلامی وتریک های سرمایه داری، قرار می گیرند ودر دفاع ازتشکل ها و خیزش های غلط انداز سبز ِ امروز ونارنجی فردا، جلوی تلویزیون ها، قرار می گیرند، از چه چیزی حکایت می کند؟ ایا پرتغال ها گم شده اند یا اینکه خود پرتغال فروش، سرش را زیر برفهای سپید، فرو برده است؟!

درعجب باید بود ازایشان که هر روز درنقش و لباس خاص و مرسومی که سرمایه داری به تن ایشان می دوزد، ظاهر می شوند وایشان حتی بر خود، رحمی ندارند! چرا که هر آنچه هست و بوده، در گذارزمان وبر پیشانی تاریخ و اسناد وآرشیو های خودشان، نقش خورده است. ومگر سیستم «سرمایه» چه چیزی می خواهد؟ آیا این عدم«فهم»، سرمایه ی زمانی برای بورژوازی نبوده ونیست؟

از اینرو، بی پرده باید گفت که: در اینصورت تنها یک پدیده باقی می ماند و آن چیزی جز«کشش قدرت» نیست. حالا این موضوع، چه در قالب حزب وقدرت سیاسی، گنجانده شود، چه درافکار واندیشه ها وگرایشات مختلف، نمود یابد و چه درمقام رییس ورهبر باشد، و یا رهروی که ساده لوحانه و حماقت آمیز، دستور رهبران را مجری است، تفاوتی در روند و ساختار موضوع نخواهد داشت؛ چرا که به نظر می اید چپ کمونیست وحتی رادیکال آن، دچار توهمی است که به شیوه ای تر دستانه از جانب سرمایه داری، تزریق می شود و جالب اینکه، پدیده های یاد شده ی بالا، همگی بدون کوچکترین تحلیل دقیقی و بدون هیچ شک ورزی در فهم وعملکرد؛ دقیقا به بورژوازی خدمت می کنند.

اگر پاراگراف بالا، حماقت آمیز است ونویسنده دچار توهم است، لطفی خواهد بود اگر به بیان زیر توجه کنید.

چپ کمونیست، چگونه چپی است که مدعی رادیکال است( زیرا که روی سخن نه با راست است و نه با کسانی که ادعای کمونیست بودن می کنند اما در عمل و اندیشه، سنتی وخرده بورژوایی عمل میکنند) اما خود، به مثابه ی سرباز سرمایه داری، برای سرمایه داری می جنگد_ برایش کار میکند وهر ساعت، جیب سرمایه دار را پر می سازد؟ آیا تمامی این پیکره ی مدعای سوسیالیسم، در خدمت بورژوازی نبوده، یا نیست؟ اگر نیست، نقش زندگی ایشان، در خلال زمان وکار ایشان چگونه است؟ مگر می شود که کسی، با هر عنوان و ادعایی،
کار نکند؟ واگر کار میکند و این غیر قابل انکار است،سود وارزش اضافه ای که تولید می کند به جیب چه کسی، ریخته می شود؟ تازه این در حد کارگران است، ایشان اما چیزی بیشتر از خرده بورژواهایی نیستند، که مثل ارتشی بی رحم و مسلح، در راستای اهداف بورژوازی، نقش و تکلیف خود را انجام می دهند. و نتیجه ی کلی موضوع این است که ایشان خود، با وجود ادعای مبارزه برای طبقه ی کارگر، دقیقا در برابر این طبقه ایستاده اند. زیرا که چرخ های سرمایه داری را، بادقت هر چه تمامتر و هزار البته، روشنفکرانه، می چرخانند.

ناگفته پیداست که اولا نمی توان، طبقه ی پرولتر را، از دورهدایت کرد و تاریخ اینرا نشان داده است. ثانیا تا زمانی که بستر«انقلاب اجتماعی»مهیا نشده است، ادعای انقلاب ودگرگونی، از سوی روشنفکر کمونیست، ادعایی پوچ و بی معناست. گذشته از همه ی اینها، برقراری سوسیالیسم دریک نقطه و در یک کشور، به هیچ شیوه ای، با سیستم مارکس، همخوانی ندارد.چرا؟

اولا انقلابات گذشته که مهمترینشان اکتبر1917بود، نشان داد که نمیتوان سوسیالیسم را ازنقطه ای به دیگر نقاط جهان صادرکرد واین یکی از بزرگترین اشتباهات لنین بود. در کوبا هم دیدیم که فیدل کاسترو، چگونه جذب«کشش قدرت»شد ورهبری را به دست گرفت وعملا سیستمی را ساخت که از هر لحاظی، وبا دردست داشتن اسناد وتاریخ کوبا، کاملا بر همگان روشن است_واین چگوارا بود که متقابلا، در پی رهبری نبود وبرای قدرت مبارزه نمی کرد، واز همه مهمتر اینکه هیچ سیستمی را نساخت وباور به این داشت که شعار مشهور مارکس مبنی بر«کارگران جهان متحد شوید»کاملا درست است وانقلاب سوسیالیستی، می بایستی همه گیر و جهانی باشد نه منطقه ای ومقطعی. وبرای همین بود که کوبا را ترک نمودو…

تعجب آور است که بسیارانی هنوز بر این باورند که میتوان تجارب کوبا_شوروی و یا چین را، به نقاط دیگر جهان صادر نمود! و این گفته مرا به یاد رهبرقبلی جمهوری اسلامی یعنی حضرت خمینی می اندازد، که میگفت: صدور انقلاب اسلامی ایران، به جهان ضروری ترین موضوع ماست.

مهم این است که برای چپ کمونیستی این مسئله فهم شود که، تجربه_درک و مفاهیم یک دوره را، نمی توان به دیگر دوره ها، تزریق نمود. هر دوره ای دارای ویژگی وساختار خاص خود می باشد وانتقال آن به دیگردوره ها و(درمثال بالا به دیگر کشورها)کاری است که درعمل، هرگزلباس پراتیک به خود نپوشیده است. ازاینرواحزاب لنینیستی، که سراسر پیکره ی اپوزیسیون ایرانی را، پوشانده است، در مسیری به خطا ودقیقا تجربه شده ی قدیمی؛ راه می سپارند.

 

 

تابو شکنی…!

به سخره کشیدن مارکس، تابو شکنی نیست. اینکه از مارکس، یک تابو ساخته میشود، نمی تواند درست باشد و اگرعکس این موضوع صحیح است، در اینصورت، هر اندیشمندی در هر راستایی، می بایستی به سخره،  گرفته می شد. این کار( یعنی به استهزاء گرفتن مارکس) به بهانه ی اینکه از مارکس «بتی» ساخته اند، تابو شکنی نیست از اینرو به نظر می آید که طرح این موضوع، تنها ادایی روشنفکر مآبانه باشد، که در پی ساختار شکنی است. بازهم یاد آور باید بود اینرا که صحبت برسر«شخص»وشخصیت نیست، بلکه دقیقا مفهوم ماجرا، به روند گرایشات واندیشه ها، مربوط است. اگر نقدی در میان است، نقد و روی سخن نقد، به سوی گرایشات وحتی گاه، مفاهیم اند.

از آنجا که آثار اصلی( درمورد بحث حاضر، نوشته های مارکس)از منابع دست دوم، مطالعه می شوند، پیش آمدن ِ درک درست اثرواقعی و اصلی، به ضعف می گراید.  اذهان تنبل، همواره به تحلیل سایرین، ازآثار اصلی، گرایش نشان می دهند. ازاینرودرک ایشان درک و فهمی ثانوی خواهد بود. این چیزی نیست که کسی بتواند آنرا مردود بشمارد. منظورمطلب در این است که تا زمانی که آثار خود ِ مارکس وجودیت دارند، فهم و برداشت ثانوی، دارای جایگاه اصلی نخواهد بود. ترجمه ی آثار مارکس در ایران، در واقع ترجمه ای از فهم و برداشت انگلس بوده است. نکته ی مهم اینجاست که درخصوص کتاب«سرمایه»به لحاظ علمی بودن آن و درگیر بودنش با علم ریاضی که مورد تایید، دانش درهر دوره ای بوده است، نمی تواند توسط هیچ کسی، ضایع بشود. زیرا که به روشنی روزواستدلال های دقیق و روشن ریاضی وعلمی، موقعیت طبقه ی کارگرو بورژوازی را نشان می دهد، این موقعیت اگر چه در گذار زمان، دستخوش تغییر بوده و خواهد بود، اما در ماهیت موضوع، کمترین تردیدی راسبب نمی شود.

بله، آنانکه ازمارکس یک پیامبرمی سازندو بدتراینکه از او، یک بت ساخته اند که می بایستی در پیشگاهش، به سجده نشست، کاری بجز اعمال دینی ومذهبی انجام نداده اند و نمی دهند. اما این نکته نمی تواند، نقد برمارکس را ناشی باشد، چرا که مارکس به مانند یک فیلسوف و متفکر وآشنا به مسائل دقیق اقتصادی و فلسفی، هرآنچه حجاب سرمایه داری است را، کاملا برملا ساخته است. مدرک و رفرنس، آثار کارل مارکس و بیوگرافی اودر هر دوره ای. یاد داشت ها و نوشته هایش_ نامه ها و تحلیل های زلال و دقیقی که از ساختار طبقه ی کارگر، حکایت دارد و همچنین، جبهه ی مخالف وستیزنده ی بورژوازی که، در واقعیت کلام، هراسی سنگین از مارکس رادر دل داشته است. ازاینرو کسانی که تحلیل گر مسائل سیاسی و در خصوص روند بورژوازی و طبقه ی کارگرند، جز رجوع به آثار مارکس، چاره ای دیگر ندارند. و برای همین بود که در نوشتار قبلی عنوان کردم که:
بایستی مارکس را دوباره خواند.

 عنوان این مطلب، ظاهرارنگ و بویی از مطلق گرایی را می رساند، اما تا زمانی که متفکر دیگری، نتوانسته است نوشته ای همسنگ آثار مارکس ارایه دهد وتحلیلی درست و دقیق ازساختارهردوطبقه ی بورژوازی وپرولتاریا، به جامعه ی بشری بنمایاند؛ ارزش کارهای او، به دست هیچ کسی، نمی تواند ضد ارزش قلمداد شود.

این است که به نظرمی آید، گاهی، روشنفکر امروزی، تصویری غلط از«تابو» و تابوشکنی، ارائه می دهد اما این تصویرغلط ، در گذار زمان، وبر پیشانی ثانیه ها و مدارک و اسناد مربوطه، نقش خواهد خورد.

واژگان بالا، دلیل برپشت کردن به، «باور به دیالکتیک و نقد وبررسی» نیست. و اتفاقا مدعی این میدان را می طلبد تا، واقعا با دردست داشتن رفرنس ها واستدلال های زلال و روشن، آثارمارکس یا هراندیشمند دیگری را، به چالش بگیرد. فهم دیالکتیک، بسیار روشنتر از آن است که کسی روی ازدیالوگ وواقعیت، بگیرد. ازاینروهر آنچه که هست، بر روی میز حاضرووجودیت دارد. پس واهمه ای هم نمی ماند. اگر واقعیت، برای افراد در گیر درماجرا، اهمیتی ضروری راداراست، پس بدورازاحداث وایجاد فضای سرکوب گرانه، بنشینیم وفهم مطلب کنیم. دراین عرصه هیچ کسی برترازدیگری نیست. اینجا میدان استدلال و توضیح است نه سرکوب و خفقان. اگرغیرازاین است دیگر چرا به شکنجه گاه های، جمهوری اسلامی ودیگر کشورهای مدافع سرمایه داری، گلا یه کنیم؟

آیا احزاب موجود در اپوزیسیون، همواره در رهروان راه ِ خود، این ترس ووحشت را ایجادنکرده اند، که پرسش و جستجو، شما را به لب پرتگاه می رساند؟ ایشان چرا از جستجوی افراد، اینگونه هراس دارند؟ وآیا ترس ایشان، نشانه ی پوشالی بودن، ساختار قدرت خواهی وحکومت بربندگان، نبوده، آیا نیست؟؟

نوشتم بندگان. مگرمی شود کسی نام خود را«منفرد» و«مستقل»بگذارد، اما گذشته ی خود را نقد نکرده وازآن گسست نکرده باشد؟ وآیا این نقض دیالکتیک نیست؟

بر همین قیاس، سراسر پیکره ی اپوزیسیون ایرانی. چگونه است که ایشان هیچگاه گذشته ی خود را، نقد نکرده و نمی کنند؟ از آن نمی گسلند وهمچنان برسنت های گذشته و فهم نادرستی که ازطبقات ومبارزاتشان دارند، در این دشت ویرانی، می تازند؟!

آنگونه که پیدا وآشکار است، سراسر جهان هستی، درآن ِ زمانی، در حال تغییرو تحول بوده و هست وهیچ پدیده ای بدون دگرگونی وتغییر، ازمعنا ومفهوم، تهی می شود. هیچ جانداری بدون تغییر و دگرگونی، نتوانسته و نمی تواند، به اگزیستانسیال خود، ادامه بدهد. هیچ فکری هیچ ماهیتی به صورتی مطلق، نمانده است وهمیشه افکاردرحال تغییرورشد و دگرگونی بوده اند، اما اینروزه شاهد آنیم که روشنفکر کمونیست واپوزیسیون ِ آن، هر دوپای در لنگه کفشی، لنگان لنگان راه می سپارد! این لجاجت وسرسختی درشیوه ی سنتی که رنگ و بویی دینی ومذهبی دارد، به چه نقاطی مربوط هستند و پیام آور چه چیزهایی می باشند؟

نزد فلاسفه ی مدرن، حتی واژه ی «دموکراسی» به چالش گرفته می شود. مفاهیم دیگری از «ناسیونالیسم»طرح ومطرح می شوند. جهان انسانی به جهانی از«واژه»و لوگوس، تبدیل شده است که اساس آن بر دیالکتیک، استوار است. یعنی تغییر و دگرگونی ، گفتاری است که خاص جهان هستی است، اما روشنفکر کمونیست، اصراردارد که نقش کارگر را ایفا نماید. هنوز نتوانسته نقش رهبری را به شیوه ی«هرمی»به زیر نقد وچالش بگیرد. هنوز نتوانسته پدیده ی«راه» را مورد کاوشی زلال ، قرار بدهد وهنوزهم برویرانه های دینی_مذهبی وسنتی سنگ سر، حضور خود را فریاد می کشد. این حضور، اگر چه در ظاهر، پیام چپ کمونیستی را می رساند اما واقعیت ماجرا، چیزی به عکس را به نمایش گذاشته است. او می داند که پژواک این فریادها، ادعاها وراهروی ها، همآن تکرار تجارب قدیمی اند اما شوربختانه وهنوزهم نمی تواند بپذیرد که، جهان هستی، درهرمیلی سکند ِ ثانیه، دستخوش تغییروانقلاب است. دلیل این دگماتیک بودن چیست؟

 

چپ کمونیستی، بخشی از نیروی خود را در تحلیل و نقدجناح«راست»_ مذهبیون و دین کاران، به سر برده است. او می داند که ایشان پیامبری دارند و خدایی و کتابی گاهی.

او می داند که ایشان سرازیر شده در یک«راه»هستند واو خوب می داند که راه ایشان، به کویری خشک، ختم می شود. او خوب می داند که شکنجه گر زندان های جمهوری اسلامی، رهرو راهی است. و دستش در دست رهبری است که از بالا، اورا هدایت می کند. او خوب می داند که پس از 1917بستری نهانی، برای نابودی ارزش ها و طبقه ی کارگر( و با بهانه ی خودِ طبقه ی کارگر) در حال ایجاد بود و ایجاد شد ودستور قتلها صادر شد. او می داند که سراسرآنچه در آن تاریخ نقش بست، زمینه سازدولت وحکومتی شد که خونبارترین ها بود. وپرسش اینکه آیا روشنفکر و فعال کمونیست در بلشویک ها ی آنزمان، خبر نداشت که رهبرش(لنین)به همراه همسرش، در خانه ی خود و به دست استالین، زندانی است؟ اواگر هم میدانست، جرات انتقاد وبررسی واقعیات را نداشت، اما بعد ها شنید که هرنامه ای از هرکجای آن خاک برای «رهبر انقلاب» میرسید، پیشتر با دستان مبارک استالین، گشوده می شد…

روشنفکر کمونیست رادیکال، امروز همه ی اینها را می داند، اما هنوز هم سنگ رهبری احزاب لنینیستی را بر سینه می کوبد. گویا خواب او، آنچنان گواراست که بیداری اش، نا-ممکن می نماید. فرام
ش نکنیم که سیستم لنینیستی بود که زمینه را برای بروز، استالین مهیا ساخت.

این از تاریخی نسبتا دوراست. امروزرهبران دیگری و استالین های دیگری، اما با لبخند و با قیافه ای ساختگی و حاکی از ترسیم دموکراسی، پشت تلویزیون ها، ظاهر می شوند. وتحلیل هایی می دهند که خودِ اهالی لوسانجلس، در تنهاییشان، به ایشان می خندند. و اینسوتر گامی، راهروان این رهبران سوسیالیست وتحلیلگران کمونیست!( آنهم ازنوع مدعی رادیکال)تصویررهبرانشان را، بر دوش گرفته ودراعتراضات و تضاهرات ِ گاه به گاه، بر حضور این تصویرها، آنچنان تاکید می کنند که گفتی: بدون این عکس!! مگر می شود مبارزه کرد؟!

این راهروان ناجی طبقه ی کارگر! بدون گسست از«راه»و«راهبر»، فعلا جنگ تصویر وعکس وجنگ گرایش قدرت رادارندو بت هایشان، مرا به یاد،لات- منا ت و عزا(سه بت درکعبه ی مسلمانان 1450 سال پیش)میاندازد. آن بت ها، بت هایی ایده آلیستی بودند، بت های امروزی که به مثابه ی راه و رهبرو راهرو، خود را نشان داده اند، بت هایی هستند که درظاهر، دارای ساختاری پیشرو_روشنفکر_کمونیست وسوسیالیست مینمایند اما درماهیت، دارای ساختارواساسی ایده آلیستی هستند. ایشان هیچگاه، نه گذشته را و نه زمان حال خود را، نقد نکرده اند. ازاینرو، نابریده از گذشته ی سنتی که از ساختاری ایده آلیستی تشکیل یافته، به سوی آینده ای می روند که بسیار پیشتر و در انقلابات چپ جهانی، تجربه شده بود. تکرار و اصرار براین تجارب ِ از پیش تجربه شده، دارای چه پیام و مفهومی است؟ آیا این گذشته نیست که در زمان حال، جاری است و این هردو پدیده نیستند که آینده را می سازند؟ اگر پاسخ به پرسش بالا، مثبت است، بنابراین بسیار ساده می توان، آینده ی ایشان را حدس زد. و این چیزی است که درروش اندیشه ی پسامدرن، کارچندان دشواری نیست. از اینرو بی پرده باید  گفت: آینده ی اپوزیسیون ایران وچپ کمونیستی بطور کلی، در گذشته ی آن، تداعی میشود مگر اینکه، چپ کمونیستی و اپوزیسیون مربوط، بدور از وحشت و هراس وصادقانه، به«نقد»خود بنشیند وبطور کلی از ساختار سنتی گذشته، گسست کند.

آخرین نکته را به پرسشی اختصاص می دهم وپرسش این است: آیاچپ کمونیستی، ازگذشته ی سنتی خود، که دارای ساختاری بوروکراتیک وسلسله مراتبی است، بریده وآنرا نقد خواهد کرد؟ آیا این پدیده واقعا، از گذشته ی خود، گسست خواهند کرد؟

دسته‌ها:نادر خلیلی