خانه > آكام بسيم > به مناسبت سالروز درگذشت کارل مارکس

به مناسبت سالروز درگذشت کارل مارکس

مارس 15, 2011

چکیده ای کوتاه از زندگانی مارکس
کارل مارکس در 5 ماه مه 1818 در شهر تیر ایالت راین آلمان و در یک خانواده متوسط دیده به جهان گشود. وی در همان شهر دوران دبیرستان را گذراند. در دانشگاه بن در رشته حقوق به تحصیل پرداخت. یک سال بعد به برلین رفت و در آنجا به تحصیل در رشته فلسفه و تاریخ پرداخت. مارکس در سال ۱۸۴۱ با ارائه تز دکترای خود دربارهٔ «اختلاف فلسفهٔ طبیعت دموکریتوسی و اپیکوری» تحصیلات دانشگاهی خود را از راه مکاتبه‌ای در دانشگاه ینا به پایان رساند. به امید آنکه بتواند در دانشگاه بن تدریس کند به آن شهر رفت ولی دولت پروس مانع اشتغال وی بعنوان استاد دانشگاه شد.

مارکس در این زمان به روزنامه نوبنیاد لیبرال‌های جبهه اوپوزیسیون شهر کلن پیوست و به عنوان عضو ارشد کادر تحریریه روزنامه مشغول به کار شد. در این دوره مارکس یک هگلی بود و در برلین به حلقه هگلی‌های چپ (شامل برونو باوئر و دیگران) تعلق داشت. در طول همین سال‌ها لودویگ فویرباخ نقد خود را از مذهب آغاز نموده و به تبیین دیدگاه ماتریالیستی خود پرداخت. ماتریالیسم فویرباخ در سال ۱۸۴۱ در کتاب جوهر مسیحیت به اوج خود رسید. دیدگاه‌های فویرباخ، به خصوص مفهوم بیگانگی مذهبی او، تاثیر زیادی بر سیر تحول اندیشه مارکس گذاشت. مارکس مبارزهٔ عملی سیاسی و فلسفی را به همراه یار و یاورش، فردریک انگلس، آغاز کرد و با او بود که یک سال پیش از انقلابات ۱۸۴۸ «بیانیه کمونیست» را به رشتهٔ تحریر در آورد. مارکس در این سال‌ها با محیط دانشگاهی و ایده آلیسم آلمانی و هگلی‌های جوان قطع رابطه کرد و به مسائل جنبش کارگری اروپا پرداخت و از ابتدا در انجمن بین‌الملل اول که در ۱۸۶۴ تأسیس شد، نقش بازی کرد و نهایتا دبیر این انجمن شد. او اولین جلد کتاب مشهورش، سرمایه، را در ۱۸۶۷ منتشر کرد. این کتاب حاوی نظریات او در نقد اقتصاد سیاسی است. او بیش از ۳۰ سال آخر عمر را در لندن و در تبعید گذراند و در 14 مارس 1883 در همانجا دیده از جهان فروبست. 
مارکس و فلسفه
مارکس که در اوایل رشد فکری اش  تحت تاثیر هگلیست های چپ قرار داشت، اما به سرعت از هگلیست های جوان دور شد و به ماتریالیسم فوئرباخ روی آورد. لیکن خیلی زود متوجه ضعف ماتریالیسم فوئرباخ شد. در واقع فوئرباخ به سوال اساسی تمامی فلسفه یعنی رابطه ماده با ذهن و تقدم کدامین؟ این پاسخ اساسی را می داد که ماده بر ذهن مقدم است و به ذهن تنها به مثابه عالی ترین محصول ماده می نگریست. البته به قول انگلس این هنوز ماتریالیسم محض است. اما فوئرباخ قادر به پیشروی از این فراتر نبود و در نهایت به ایده آلیسم درمی غلتید. فوئرباخ دارای محدودیت های تاریخی و فکری خود بود. زیرا هنوز علوم طبیعی، قانون حرکت ماده، علم جنین شناسی، تاریخ و… به اندازه کافی تکامل نیافته بود. هنوز بمانند ماتریالیست های قرن هجدهم بدن انسان را به مثابه ماشین می نگریستند. بایستی اضافه کرد در زمانی که فیلسوفان و مداحان نظام کهن در دانشگاههای پروس مشغول تدریس و دفاع از نظم کهن بودند، فیلسوفانی چون فوئرباخ را به تبعید در روستایی دور افتاده محکوم می کردند. فوئرباخ بنا به محدودیت های تاریخی و فکری خود، نمی توانست ماتریالیسم را بسط دهد. مارکس درباره وی می گوید: ”تا جائی که فوئرباخ ماتریالست است، تاریخ در فلسفه اش جایی ندارد. و در آنجا که او تاریخ را در نظر می گیرد، دیگر ماتریالیست نیست. ماتریالیسم و تاریخ نزد او کاملا جدا از هم هستند.”
 مارکس که بر نظام و اسلوب فلسفی هگل تسلط کاملی داشت، نظام هگلی را که بر روی سر ایستاده بود، به روی پاهای خود نشاند. او با استفاده از ماتریالیسم فوئرباخ و دیالکتیک هگل ماتریالیسم دیالکتیک را تدوین نمود. در دیدگاه جدید مارکس پدیده ها نه همچون اجزائی منفک که متازیسین ها می پنداشتند، بلکه به مثابه اجزائی از یک کل که در روابط متقابل با هم قرار داشتند، و دائما در حال حرکت و تغییر و تحول بودند نگریسته می شد. تغییر کمی به تغییر کیفی و از شکلی به شکل دیگر. تاریخ دیگر نه به مثابه دنبال کردن هدفی در خود بلکه به مثابه سیر تکاملی از پست به عالی تر و از ساده به مرکب مشاهده می شد. این را به وسیله مطالعه تاریخ طبیعی و اجتماعی بویژه بعدا به وسیله مورگان به اثبات رسید. این بنیاد فکری فلسفه مارکس بود که در مبارزه با فیلسوفهای دوران خود از هگل و پیروانش برونو باوئر و اشتراوس و فوئرباخ و دیگران بدست آمد  و برای نخستین بار در کتاب "ایده ئولوژی آلمانی" و جزوه "تزهائی درباره فوئرباخ"  در سال 1845 به رشته تحریر درآمد. به نظر مارکس و انگلس فوئر باخ جهان محسوس را فقط به صورت عین و نگرش درک می کرد، او از یاد می برد که این جامعه نتیجه فعالیت و پراتیک انسانی است. بنابراین "درست به همانگونه که اوضاع و احوال انسان ها را می سازند به همانگونه خود ساخته و فراورده انسانها هستند."1)
" فوئرباخ گوهر از خود بیگانگی مذهبی را در ذات بشری حل می کند اما از این غافل می ماند که ذات بشری چیزی انتزاعی و در فرد مجرد نیست، بلکه این ذات در واقعیت خویش متشکل از روابط اجتماعی است."2) از آنجا که فوئر باخ این واقعیت را نادیده می انگارد ناگذیر جریان تاریخ را نیز نادیده می گیرد و از خودبیگانگی را در ذات فردی مستحیل می سازد. بنابراین آن را تغییر ناپذیر می پندارد. از طریق این جدل های فلسفی است که مارکس نتایج خود را بدست می آورد، در تزهائی درباره فوئرباخ می نویسد: "فلاسفه تنها به شیوه های گوناگونی جهان را تفسیر کرده اند در حالی که هدف تغییر آن است." بنابراین او تنها درصدد برنیامد که جهان را توضیح دهد بلکه توضیح جهان را برای دگرگون ساختن آن به انجام رساند. فلسفه مارکس پراتیک انسانی را با توجه به محدودیت های تاریخی اش(جهان مادی) در نظر می گیرد. یعنی انسان تا جائی می تواند جهان را دگرگون سازد که ابزار و وسایل مادی تولید برای وی این امکان را فراهم می سازد. از اینرو جامعه کمونیستی آینده را چنین توصیف می کند: "کمونیسم برای ما حالتی از امور نیست که باید استقرار یابد. ایده آلی نیست که باید واقعیت خود را با آن منطبق سازد. ما کمونیسم را آن جنبشی م
ی خوانیم که حالت فعلی چیزها را از میان برمی دارد. شرایط این جنبش از مقدماتی که اکنون وجود دارد نتیجه می شود."1)
مارکس و اقتصاد سیاسی
نتیجه گیری های فلسفی مارکس وی را بر آن داشت که مناسبات اقتصادی هر جامعه، پایه شعور و تفکر حاکم بر آن جامعه را می سازد. .  زیرا انسان قبل از اینکه علم، هنر ، ادب ، مذهب ، سیاست و … بیاموزد به خوراک، پوشاک ، نوشاک، مسکن و غیره احتیاج دارد. این تبیین ساده از جامعه به این نتیجه دست می یابد که هر گونه تغییر و تحولی در مناسبات اقتصادی حاکم بر جامعه موجب تغییر و تحول در فکر و شعور حاکم بر آن می گردد. مارکس می گوید که "تفکر حاکم بر هر جامعه ای، تفکر طبقات حاکم بر ان جامعه است. طبقات حاکم به این اعتبارکه مالک وسایل تولید مادی هستند کنترل ابزار تولید معنوی را بر عهده دارند."1) بنابر این از نظر او برای ایجاد تغییر در شعور آدمیان باید مناسبات اقتصادی حاکم بر آن جامعه را دگرگون ساخت. در اینباره می گوید: "بی شک سلاح انتقاد نمی تواند جایگزین اسلحه واقعی شود اما به محض این که تئوری توده گیر شود خود به نیروی مادی بدل می گردد و تئوری، اجتماعی نمی شود مگر این که رادیکال باشد یعنی دست به ریشه مسائل ببرد."3)
در تئوری مارکس انسان دیگر نه به عنوان اسیر چاره ناپذیر سرنوشت، بلکه با توجه به ابزار، سرمایه ها و مصالح موجود، خود در روند تغییر جامعه آگاهانه نقش ایفا می نماید. او دقیقا برای تغییر در مناسبات اجتماعی انسان ها به مطالعه و نقد اقتصاد سیاسی پرداخت. از اینرو تغییر زندگی معنوی انسانها از رهگذر تغییر در مناسبات واقعی آنها میسر است. با این نقطه نظر مارکس بیش از 30 سال از زندگانی خویش را وقف مطالعه در اقتصاد سیاسی و تکمیل کتاب سرمایه نمود. او آثار خود را با نقد اقتصاد سیاسی کلاسیک در انگلستان به رشته تحریر درآورد. مارکس، نظریات آدام اسمیت و دیوید ریکاردو _که تا آن هنگام به عنوان بزرگترین استادان اقتصاد سیاسی بورژوازی به شمار می رفتند_ به باد انتقاد گرفت و  نظریه اقتصادی خود را برای تغییر جهان موجود تدوین و تنظیم کرد. پرده ای که مداحان و مدافعان بورژوازی بر روی مناسبات طبقه کارگر با طبقه سرمایه دار کشیده بودند را به کناری نهاد و سرچشمه سود سرمایه داران را آشکار ساخت. سرچشمه ارزش اضافه ای که سرمایه داران به جیب می زنند نتیجه کار کارگر است نه حاصل زحمت خود بورژواها. با دقت شگرفی آشکار ساخت که تنها بخشی از کار کارگر_ارزش نیروی کار_است که به عنوان دستمزد بوی تعلق می گیرد تا زنده بماند و خود را برای کار کردن در روزهای آینده آمده سازد. بخش دیگر به عنوان ارزش اضافی به جیب سرمایه دار سرازیر می شود، بخشی برای تولید ارزش اضافه جدید به جریان می افتند و بخش دیگر صرف طفیلی گری آحاد این طبقه می گردد. مارکس سیر انباشت سرمایه، ذات دوران رونق و رکود نظام سرمایه داری را آشکار ساخت. مارکس سرمایه داری را از زاویه منافع طبقاتی پرولتاریا مورد انتقاد آتشین خود قرار داد.اقتصاد سیاسی مارکسیستی بویژه کتاب کاپیتال سلاحی است در دست طبقه کارگر برای ایجاد انقلاب اجتماعی.
از نظر او اگر بورژوازی در هنگام گذار از جامعه کهن به جامعه نوین سرمایه داری به مثابه طبقه انقلابی عرض اندام کرد. با نضج یافتن تناقضات آشتی ناپذیر طبقاتی که در ذات این نظام نهفته است، خود به عاملی بازدارنده در تکامل جامعه تبدیل گشت. این را بحران های ادواری که هر 10 تا 15 سال رخ می دهند به طرز آشکاری نشان می دهد. سرمایه داری در درون خود گورکنان خود را پروده می کند و این گورگن چیزی نمی تواند بجز طبقه کارگر که زندگانی و مرگش به فروش نیروی کارش گره خورده است. در این شرایط پرولتاریا به عنوان تنها طبقه انقلابی در درون جامعه سرمایه داری رشد می نماید. در شرایطی که اقتصاددانان بورژوازی از به پیشرفت علم اقتصاد سیاسی عاجز بودند، مارکس به عنوان زبان حال طبقه کارگر قادر شد با نقد اقتصاد سیاسی کلاسیک، علم اقتصاد سیاسی را بر روی پاهای خود قرار دهد. مارکس با به کاربستن اسلوب فلسفی ماتریالیسم تاریخی خود با دقت شایانی به تشریح نظام سرمایه داری پرداخت. به طوری که حتی خود اندیشمندان بورژوازی معترفند که بدون خواندن کتاب کاپیتال نمی توان جامعه سرمایه داری را شناخت. بی شک کتاب کاپیتال یکی از خدمات ارزنده مارکس به پرولتاریا می باشد. بقول فردريک انگلس، از زمان پیدایش کارگران و سرمایه داران برروی زمین کتابی که به اندازه کتاب حاضر برای کارگران مهم باشد پیدا نشده است».
سوسیالیسم و مارکس
پس از پیدایش دو طبقه آشتی ناپذیر پرولتاریا و بورژوازی، سوسیالیسم پدید آمده و همراه با رشد تضادهای طبقاتی نظام سرمایه داری تکامل یافته است. اولین بارقه های یک جنبش سوسیالیستی پس از انقلاب کبیر فرانسه شکل گرفت. سوسیالیست های این دوران که به جنبش بابوفیستی معروف شدند درصدد برآمدند که یک اقلیت متشکل قدرت سیاسی را به چنگ آورد، سپس به طبقه کارگر واگذار شود. بابوفیست ها با همه نابالغی خود بر این باور بودند که مادامی که نابرابری اقتصادی در جامعه حکمفرماست، نمی توان از برابری واقعی سخن گفت. سوسیالیسم تخیلی یکی دیگر از گرایشات سوسیالیستی در اوایل قرن نوزدهم میلادی به شمار می رفت. آنان با انتقادات توند و تیز و بی امان از مشقات و مظاهر نظام سرمایه داری، با الگو سازی درصدد بهبود وضع اقشار پایین جامعه برآمدند. فوریه و اوئن از کارخانه داران بزرگ بشمار می رفند. اوئن به انجام اصلاحا
تی در زمینه کاهش ساعات کار، افزایش خدمات عمومی و… در کارخانه خود دست زدد. اما خود اوئن پس از این اصلاحات مقدار سود به دست آمده در کارخانه اش را چندین برابر بیشتر از مقدار معمولی تولید دید. با وجود این که اوئن مذهب، خانواده و مالکیت را مانع تحقق برابری اجتماعی می دانستند. اما هیچگاه فکر انقلاب را به ذهن خود راه نداد و جایگاه طبقه کارگر را به مثابه طبقه ای مستقل در مناسبات تولیدی سرمایه داری ارزیابی نکرد، بلکه نوک تیز انتقاداتش بیشتر رو به خلق بود. آنهائی را که کار نمی کردند بورس بازان و صاحبان بانکها را به عنوان انگل درنظر می گرفتند و کارخانه داران و دهقانان را کارگر می دانستند.  بنابراین سوسیالیست های تخیلی با الگو سازی و درخواست از سرمایه داران دیگر، در بهترین حالت دست به رفرمهای معینی می زدند، اما از دست بردن به ریشه مصائب یعنی نظام سرمایه داری عاجز بودند.
در شرایطی که تولید سرمایه داری به سرعت در حال رشد و نمو بود، تضادهای طبقاتی نضج میافت و تناقضات ذاتی سرمایه داری پدیدار می گشت، مارکس در انتقاد از سوسیالیست های تخیلی، سوسیالیسم خود را بر پایه معینی یعنی پرولیتاریا استوار ساخت. مارکس با تشریح نظام موجود، طبقه انقلابی و نیروی محرکه تحول اجتماعی را معین نمود. در نزد او طبقه کارگر نه به عنوان طبقه ای درخود بلکه به عنوان طبقه ای برای خود درنظر گرفته شد. مارکس و یار و همرزمش فردریش انگلس با استفاده از اسلوب فلسفی که قبلا در نتیجه مبارزات فلسفی با فیلسوفان دوران خویش به آن دست یافته بودند، سوسیالیسم تخیلی را که از فراتر رفتن از نظام سرمایه داری ناتوان بود به باد انتقاد گرفت. یکی از انتقاداتشان در تزهایی درباره فوئرباخ چنین است که "آن مسلک ماتریالیستی که آدمیان را محصول اوضاع و احوال و تربیت می داند و معتقد است که برای تغییر آدمیان باید اوضاع و احوال و تربیت را تغییر داد فراموش می کند که اوضاع دقیقا به وسیله آدمیان تغییر می یابد و این خود مربی است که نیاز به تربیت دارد. از دیدگاه چنین مسلکی جامعه ناگذیر به دو بخش تقسیم می شود که یک بخش از جامعه بالاتر از بخش دیگر قرار دارد. (مثلا نزد رابرت اوئن) از سوی دیگر مارکس انقلاب را نه تنها به خاطر این که طبقه حاکم بدون انقلاب سرنگون نمی شود بلکه به دلیل این که طبقه انقلابی تنها در انقلاب است که خود را از همه پلیدیهای نظام کهن رها می سازد، ضروری می دانست.

نتایج
متفکرین و مدیحه سرایان اجیر بورژوازی درخشش نبوغ مارکس در پیشرفت علوم اجتماعی معترفند. آنها از مارکس به عنوان یک اقتصاددان، فیلسوف و جامعه شناس برجسته یاد می کنند. تنها چیزی که منافع محدود طبقاتی آنها را برحزر میدارد که از آن سخنی به میان نمی آورند، نقش وی به عنوان یک انقلابی است. این درحالی که مارکس ماتریالیست های مکانیکی و سوسیالیست های تخیلی را ملامت می کرد که نقش عنصر فعاله را در تغییر و تحولات اجتماعی در نظر نمی گیرند. ستمی که همه طبقات حاکم نسبت به انقلابیون طبقات تحت ستم روا داشته اند. وقتی آنها زنده هستند و به فعالیت انقلابی می پردازند، تبعید و زندانی و سرکوب می شوند، وقتی می میرند آنها را به بتهای بی زیانی بدل می نمایند و از هرگونه خصلت انقلابی تهی می سازند. کارل مارکس در حالی که به نقد اقتصاد سیاسی می پرداخت اما انقلابات 1848_1852 و انقلاب 1871 کمون پاریس را به نحو خستگی ناپذیری دنبال می کرد، فعالانه در آن شرکت می جست و صحت و سقم نظریات خویش را تجارب انقلابی آزمایش میکرد. بسیای از اصطلاحات پس انقلاب 1848 و کمون پاریس وارد ادبیات مارکس شد. به عنوان مثال مارکس که در مانیفست "سرنگونی بورژوازی و به کف آوردن دموکراسی از جانب پرولتاریا" را به عنوان راه رسیدن به کمونیسم از لحاظ نظری فرمول بندی کرده بود، پپس انقلابات 1848_1852 به این نتیجه رسید که پرولتاریا بدون درهم شکستن ماشین دولتی بورژوازی نمی تواند قدرت حاضر و آمده ای را برای رسیدن به مقاصد خود تصاحب کند.
بورژوازی این جنبه تفکر مارکس را می پذیرد که هنگام الغای نظام فئودالی، بورژوازی نقش مترقی را ایفا نمود، اما این جنبه آموزش انقلابی مارکس را تحمل نمی کند که در شرایطی که همان تضادهائی که روزی نظام ارباب_ رعیتی را به مرگ محکوم ساخت و ضرورت نظام نوینی را ایجاب نمود امروز با تناقضات لاینحلی در برابر چشمان جهانیان آشکار شده است. دیگر مناسبات مالکیت خصوصی بر ابزار تولید خود به مانعی در برابر رشد نیروهای مولده مبدل گشته است و ضرورت ایجاد جامعه نوینی بر اساس مالکیت اجتماعی بر ابزار تولید خود نمائی می کند. آری، ماتریالیسم جنبه محافظه کارانه دارد یعنی پدیده ای ضرورت دارد اما این هنگامی است که تضادهای ذاتی آن به مرحله بلوغ نرسیده و ضرورت تبدیل کهن به نو ایجاب نمی کند. اما جنبه محافظه کارانه ماتریالیسم نسبی است در حالی که جنبه انقلابی آن مطلق است.
آشکار شدن بحران اقتصادی نظام سرمایه داری جهانی در سال 2008 میلادی، بار دیگر آموزش های مارکس را به ورد زبان ها بدل کرد و همه جا از بازگشت مارکس سخن گفتند. از رئیس جمهور دست راستی فرانسه "نیکولا سارکوزی"گرفته تا روزنامه گاردین همه از بازگشت مارکس سخن راندند. مهمتر از همه در همه کشورها بار دیگر پرچم سرخ کمونیسم بر روی دست مردم معترض و انقلابی از یونان و فرانسه گرفته تا تونس و مصر و اردن و عراق و … به اهتزاز در آمده و افق رهائی بخش کمونیسم مارکس را دوباره زنده کرده است.

بی دلیل نیست که مداحان نظام استثمارگر سرمایه داری هنگامی که پس از فرو ریختن دیوار برلین از پایان تاریخ و مرگ کمونیسم خبر می دادند. اما امروز مجبور شده است که تبلیغات ضد کمونیستی خود را بر پیکر به اصطلاح مرده _کمونیسم_ افزایش دهد. پیکر مارکس مرد و کمون پاریس و انقلاب اکتبر روسیه به دلایلی که در حوصله این نوشته نمی گنجد، شکست خورد. اما تا زمانی که جامعه طبقاتی پا برجاست تفکر انقلابی مارکس و آموزشهای ارزنده او برای پرولتاریای انقلابی زنده و پایدار خواهد ماند، زیرا هنوز هم همان تضادهای لاینحل به قوت خود باقی است.

آکام بسیم

1) ایده ئولوژی آلمانی
2) تزهائی درباره فوئرباخ
3) نقد فلسفه حق هگل

دسته‌ها:آكام بسيم