خانه > رهیاب > صفدر اردبیلی (شعر)

صفدر اردبیلی (شعر)

ژانویه 10, 2012

حکایت آن قمّه زن اردبیلی که همه ساله به جلوداری، روز عاشورا هیئت قمه زنی به راه میانداخت و هر سال دستگیر میشد و بازداشت و مردم چونان قهرمانش از بازداشت گاه می رهانیدند به فشار و اعتراض جمعی؛ تا اینکه کشتی ِ سیاست را ناخدایی دیگر آمد و …

1
بودصفدر نامی اهل ِ اردبیل
شهره و نام آور و بس بی بدیل
طٌرفه موجودی، شگفتا خلقتی
صاحب ِ بختی، همایون طلعتی
گرچه طیّار زمان بیمار بود
لیک مرغ بخت او بیدار بود
دور ِ عرض اندام ِ دیّاری نبود
دور ِ لوطی، دور ِ عیّاری نبود
دور شاهنشاه بود و قدرتش
قد نمی یارست الاّ قامتش
دوره ای سنگین و سخت و بس گران
دست قدرت در پی ِ عصیانگران
گر دلیری، سر کشی، سر می کشید
گوشه ی زندانش در بر می کشید
هر کجا صاحب دلی، اندیشه ای
نو پدیدی بود یا با ریشه ای
چون خلاف سیر او میخواست رفت
کار و بارش بود با زنجیر ِ زفت{1}
دیگ ِ خشم ِ مردم اندر جوش بود
لیک زیرش آتشی خاموش بود
در چنین هنگامه ای، صفدر که بود
تا تواند جلوه ای از خود نمود؟
بیسوادی، لوطی یی، درمانده ای
سرخری، بی کاره ای، ناخوانده ای
از بقایای غبار کهکشان
وصله ای ناجور با دور زمان!
لیک این چرخ زمان بنگر که چون
گاه بالا می کند، گه سرنگون!
2
عاشورا فرصتی مغتنم صفدر را به جهت  اظهار وجود و ابراز لیاقت و استقرار در کانون توجّهات…
همچو دهقانی که بذری داشت،کاشت
صفدر ِ ما فرصتی هر ساله داشت
در همان هنگامه ی قحط الّرجال
بود عاشورا برایش یک مجال
چیست عاشورا؟ چو آشوبی زحا ل
قیل و قالی ماوراء قیل و قال
این که می بینی چنین آشوبهاست
انفجار سال ها و قرن هاست
ملتی ماتمزده در سوگ خویش
ملتی سرکوفته، آزاده گیش
ملتی خاموش ، لب ها دوخته
آرزوهایش سراسر سوخته
پای در زنجیر و بس اندوهگین
هر محّرم می نشیند در کمین
فرصتی بی حد و حصر و آشکار
تا بر احوالش بگرید زار،زار
بر سر و بر سینه میکوبد که ما
بر حسین و زینب ایم اندر بکا !
او که پایش در غل و زنجیر هاست
با چنین کوبیدنی بر خود چه خواست؟!
هان! بر احوالات خود می گرید او
نکته ها بین در پس این های و هو
اعتراضی هست در این خود زنی
همچو پیغامی ببینش از تنی
اوج رسم خود زنی ، قمّه زنی ست
کارشناسان روان را دیدنی ست!
ظهر عاشورا چو از ره شد پدید
مجمع ِ قمّه زنان پنهان زدید
در ردیفی روبرو، صف می کشند
تیغ برّان بر سر خود می زنند
چون محرم آمد و هیئت نشست
رسم شاه و شیخ این بوده و هست
کز عزاداری حمایت میکنند
طٌرفه تدبیری درایت میکنند
لیک از شمشیر تیزی آختن
گو که حتی بر سر خود تاختن
آنچنان رنج و هراسی میبرند
گوئیا بر فرق اینان می زنند!
پاسگاه و پاسبان ، ژاندارم ها
در پی دستارها، چون آرم ها
بالاخص وقتی پراکندند خویش
نوبت مامور هست و راه ِ پیش!
پارچه ها ، دستارها ، خونین،سپید
خود زنی را مینمایاند پدید
بر سر و بر سینه با زنجیر و دست
تا توانی ضربه زن ای قوم ِ مست
لیک با شمشیر تیزی آختن
گو که حتی بر سر خود تاختن
کار قومی نیست آرام و حزین
بی گمان گام خطرناکیست این!
اینچنین ابزاری از جمعیتی
بر نمی تابد در اینجا قدرتی…
سال ها و سال ها اینگونه رفت
شد محرم چون تنوری تفت ِ تفت
زین طرف گوئی که صحن جنگ بود
زان طرف بی وقفه گیر و بند بود
3
تعویض رئیس کل پاسگاه ژاندارمری، شفابخش نام کرمانشاهی، و امریه ی رئیس جدید مازندرانی که:منبعد بایست جلودار این معرکه را گرفت و او را ، همان صفدر ، آن لوطی ی لاکتاب را به صلابه کشید وسر ِ سرفتنه ی این غائله را به سنگ کوبید و…

رفت آن فرمانده ِ  کلّ ِ غیور
آمد آن فرمانده ِ  کلّ ِ فکور
چاره اندیشید و تدبیری بسفت
تا نخواباند سر فتنه ، نخفت
گفت آن شیراوژن مازندران
هست ار صفدر سر ِ فتنه گران
پس ببایست اوش در زنجیر کرد
نه که خود با دسته ها در گیر کرد
روز عاشورا چو شد او دست بست
فرصتی شد طاس ِ صفدر خوش نشست
از همان آنی که صفدر بند شد
نام او بر هر لبی پیوند شد
قهرمان شد لوطیک در اردبیل
اینچنین ساده ، چه بیش از این دلیل؟!
فرصتی شد مردمی انگیختند
بر سر ژاندارمری ها ریختند:
«صفدر ما بی درنگ آزاد باد
خیمه گاه شمر ،  بی بنیاد باد
سیز بیلون صفدر کیمین اصلان بیزیم
صفدر ما آن سترگ و آن عظیم
اوئله بیر دوستاق اولارکان یاتماروغ
تا رهائیّیش همین آش است و دوغ»!
چند روزی صفدر آنجا بند بود
زان سپس آزادی و لبخند بود!
چند سالی الغرض اینسان گذشت
وضع ، اما همچنان بد شیش و هشت!
4
آمدن آن فرمانده ِ جدید و خوابانیدن غائله با تدبیری نو و چاره ای تازه و پایان کار صفدر اردبیلی…

الغرض چون ماجرا تطویل شد
لاجرم خوابی دگر تأویل شد
در رسید از اصفهان فرماندهی
از رموز جنگ ِ مردم آگهی
جمع کرد اصحاب و نیروهای خویش
شرح کرد از مرکز و دلهای ریش
گفت : رفت آن ناخدا وان نقطه دید
طرز و کشتیبان دیگر در رسید!
پس یکی دستور داد آماده باش
بر همه ارکان و بر امنیّه هاش
روز ِ عاشورا به هر چا ریختند
خشک با تر ، تر به خشک آمیختند
دسته ی قمّه زنان شد تار و مار
جملگی رفتند زندان و قرار
لیک پیش ِ چشم ِ مردم ای شگفت
کس به صفدر نه «تو» گفت و نه گرفت!
از کنار ِ گوش ِ صفدر ، شحنه ها
می گرفتند و نمی شد کس رها
عصر شد ، وین شد سوالی بی جواب
ماند چون خر ، صفدرک اندر خلاب(2)
مردم اندر حبس یا بیرون ازآن
در عجب بودند پر پرسش ، گمان
پچ پچ و پرسش ز مردم بی شمار
صفدرک دیوانه وار و بی قرار
تا سر انجام طاقت وی طاق شد
زانکه وضعش شهره ی آفاق ش
د
لاجرم برخاست ، بر جایش نماند
رفت خود را معرض زندان رساند
قمّه بر دست از نیامش آخته
چهره از خشم و خجالت تافته
طول و عرض کوچه را گز می نمود
می بدیدندش ، ولی بیهوده بود!
روز دوّم لوطیک، دیوانه وار
تیغ بر کف ، کف به لب ، بس بی قرار
همچنان میرفت و می آمد، نژند
کس نمی پرسید اما ، خر به چند؟!
روز سوّم هم بدینسان درگذشت
لوطیک دیوانه شد ، افسرده گشت
از درون سرخوردگی ، تشویش بود
از برون هم ظنّ ِ بیش از پیش بود
صبح روز چارّم مأیوس و خوار
باز راه افتاد با حالی نزار
سرشکسته، مفتضح ، در انزوا
اندرونش کلبه ای ماتمسرا
چون دوباره پا به کوچه باز کرد
باز طیّ الارض خود آغاز کرد
لیک پا میرفت و دل پس می کشید
گوئیا با پای خود ، خس میکشید !
همچو خس بی ارج و بی مقدار بود
کوه ِ خجلت بر سرش آوار بود
در چنین وضعی ، چنین حال و هوا
لمس کردش دست ِ نرمی از قفا
صفدرک بسیار غافلگیر بود
کاین صدای میر ِ با تدبیر بود
کی:  داداش ! صفدر ! بیا ، لوطی ببین!
عِرض خود دیگر مَبَر تو بیش از این!
سال ها اینجا اگر جولان دهی
یا به جان با قمّه ات پایان دهی
ما به زندان در نخواهیم ات فکند
زانکه تو اکنون همانی ، در کمند !
در کمند نقشه و تدبیر ما
این شکست توست ، وین ، تدبیر ما
عِرض ِ خود را تو بکلّی بٌرده ای
هان ! برو صفدر ! تو دیگر مٌرده ای !
و این بود پایان کار صفدر اردبیلی، او که میخواست در قحط الرّجال زمانه ، با خیزی؛ و در بیشه ی سوخته ،  به یک بازی ؛ به طرفة العینی به نقش ِ جلودار ، ظاهر ؛ و در جایگاه شیر ، جلوه نماید ؛ و …

 رهیاب    
   1/7/ 1389

………………………………………………….
پاورقی:
1= سخت ، محکم
2= باتلاق، گِلاب

دسته‌ها:رهیاب